بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتشهای او، آخر فراری
تو را میگویم و تو از سر طنز
اشارت میکنی خندان که آری
منم از دست تو، بیدست و پایی
تو در کوی مهی، شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچه دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جز وی و خود کل کل است
وی است دریای آتش، من شراری
ورا دیدم، چو بحری موج میزد
و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم، ذره واری
خداوند، شمس دین، چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی همیرست
همی پرید اندر لاله زاری
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5340