مندیش ازان بت مسیحایی تا دل نشود سقیم و سودایی لاحول کن و ره سلامت گیر مندیش ازان جمال و زیبایی فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟ چون نیست ازو دمی شکیبایی ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟ یا طوطی روح، از شکرخایی؟ چون دین نشود مشوش و ایمان؟ زان زلف مشوش چلیپایی اخگر شده دل در آتش رویش بگرفته عقول بادپیمایی دل با دو جهان چراست بیگانه؟ کز جا برمد صفات‌ بی‌جایی ای تن تو و تره زار این عالم چون خو کردی که ژاژ می‌خایی ای عقل برو مشاطگی می‌کن می‌ناز بدین، که عالم آرایی بگرفته معلمی درین مکتب با حفصی، اگر چه کارافزایی ای بر لب بحر همچو بوتیمار دستور نه تا لبی بیالایی این‌ها همه رفت، ساقیا برخیز با تشنه دلان، نمای سقایی مشرق چه کند چراغ افروزی؟ سلطان چه کند شهی و مولایی؟ مصقول شود چو چهرهٔ گردون چون دود سیاه را تو بزدایی درده تو شراب جان فزایی را کز وی آموخت باده صهبایی یکتا عیشی‌‌‌ست و عشرتی، کز وی جان عارف گرفت یکتایی از دست تو هر که را دهد این دست بی‌عقبهٔ لا شده‌‌‌ست الایی ای شاد دمی که آن صراحی را از دور به مست خویش بنمایی چون گوهر می بتافت بر خاکم خاک تن من نمود مینایی دریای صفات عشق می‌جوشد رمزی دو بگویم ار بفرمایی ور نی بهلم ستیر و بربسته من دانم و یار من به تنهایی زین بگذشتم، بیار حمرا را صفراشکن هزار صفرایی تا روز رهد ز غصهٔ روزی وین هندوی شب، رهد ز لالایی در حال مگر درت فروبسته‌ست کندر پیکار قال می‌آیی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5349