آورد خبر شکرستایی کز مصر رسید کاروانی صد اشتر، جمله شکر و قند یا رب، چه لطیف ارمغانی در نیم شبی رسید شمعی در قالب مرده رفت جانی گفتم که بگو سخن گشاده گفتا که رسید آن فلانی دل از سبکی ز جای برجست بنهاد ز عقل نردبانی بر بام دوید از سر عشق می‌جست ازین خبر نشانی ناگاه بدید از سر بام بیرون ز جهان ما جهانی دریای محیط در سبویی در صورت خاک، آسمانی بر بام نشسته پادشاهی پوشیده لباس پاسبانی باغی و بهشت‌ بی‌نهایت در سینهٔ مرد باغبانی می‌گشت به سینه‌ها خیالش می‌کرد ز شاه دل بیانی مگریز ز چشمم ای خیالش تا تازه شود دلم زمانی شمس تبریز، لامکان دید برساخت ز لامکان مکانی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۳۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5354