دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت گریه می آید به منصورم که در دار فنا گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت (سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت) صائب آمد در حریمت با دل امیدوار شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/53572