آن را که به لطف سر بخاری از عقل و معامله برآری از یک نظرت قیامتی خاست یا رب تو دران نظرچه داری از لعل تو دل دری بدزدید دزد است ازانش می‌فشاری بفشار به غم تو دزد خود را غم نیست چو هم تو غم گساری بفشار که رخت مؤمنان را پنهان کرده‌‌‌ست ازعیاری یا من نعش العبید فضلا من کل مواقع العثار بالفضل اعاد ما فقدنا بعد الحولان و التواری فجرت من الهوا عیونا فی مرج قلوبنا جواری تخضر بمائها غصون فی الروح، لذیذه الثمار یا من غصب القلوب جهرا ثم اکرمهن فی السرار دی رفت و پریر رفت و امروز جان منتظراست، تا چه آری هر روز ز تو وظیفه دارد این باز، هزار گون شکاری برگیر کلاه از سر باز تا پر بزند درین صحاری زان پیش که می دهد مرا دوست آن لطف نمود و بردباری که مست شدم، ز باده ماندم اندر بر لطف و حق گزاری آید از باغ لطف و سبزی آید ز بهار هم بهاری ای باد بهار عشق و سودا بر خسته دلان، چه سازگاری اسکت، و افتح جناح عشق حان الجولان فی المطار خاموش که غیر حرف و آواز بی صد لغت دگر سواری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۴۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5370