هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت وقت آن خوش که درین راه نگردید گره سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت دلم از رفتن ایام جوانی داغ است آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت دل من آب شد از غیرت اقبال حباب که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟ از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟ دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/53834