با دل گفتم چرا چنینی؟ تا چند به عشق هم نشینی؟ دل گفت چرا تو هم نیایی؟ تا لذت عشق را ببینی گر آب حیات را بدانی جز آتش عشق، کی گزینی؟ ای گشته چو باد از لطافت پرباد شده چو ساتگینی چون آب، تو جان نقش‌هایی چون آینه، حسن را امینی هر جان خسیس کان ندارد می‌پندارد که تو همینی ای آن که تو جان آسمانی هر چند به صورت از زمینی ای خرد شکسته همچو سرمه تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی ای لعل تو از کدام کانی؟ در حلقه درآ، که خوش نگینی ای از تو خجل هزار رحمت آن دم که چو تیغ پر ز کینی شمس تبریز صورتت خوش وندر معنی، چه خوش معینی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۶۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5384