مرا ز پیر خرابات این سخن یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را که زنگ، تشنه آیینه های فولادست ازان به زندگی خویش خلق می لرزند که دایم از نفس این شمع در ره بادست ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟ مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست من از رسیدن روزی به خویش دانستم که رزق مردم بی دست و پا خدادادست زبان شانه درازست بر سر عالم ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست ز بیم سیل خراب است خانه معمور ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۶۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/53863