مرغ دل پران مبا، جز در هوای‌ بی‌خودی شمع جان تابان مبا، جز در سرای‌ بی‌خودی آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد تا بیفتد بر همه سایه‌ی همای‌ بی‌خودی گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی ناید اندر چشم او، الا بلای‌ بی‌خودی بنگر اندر من، که خود را در بلا افکنده‌ام از حلاوت‌ها که دیدم در فنای‌ بی‌خودی جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند در هوای‌ بی‌خودی و از برای‌ بی‌خودی؟ عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو تا غباری درنیفتد در صفای‌ بی‌خودی باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است تا بیابی ذوق‌ها اندر وفای‌ بی‌خودی بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود ای سری و سروری‌ها خاک پای‌ بی‌خودی خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای‌ بی‌خودی گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای‌ بی‌خودی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5399