ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست درین زمانه چنان راه فیض مسدوست که از شکاف دل امید روشنایی نیست خوش است دردل شب دستگیری محتاج عبادتی که نهانی بود ریایی نیست ز بیقراری دراست تیغ بازی من وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست دل من و تو ز همصحبتان دیرینند مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست فغان که آبله در پرده می کند اظهار شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/54018