دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟ رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟ سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت بس است سایه تیر تو استخوان مرا مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟ که دست کوته ما دامن دعا نگرفت صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۸۴۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/54046