ای خوشا عیشی که باشد، ای خوشا نظارهیی
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پارهیی
هر طرف آید به دستش بیصراحی، بادهیی
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیارهیی
دلبری که سنگ خارا، گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیارهیی
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب، جان شده می خوارهیی
صبح دم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کارهیی
یک صراحی پیشم آورد، آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی، خمارهیی
در میان بیخودی، تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهیی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5429