ای بداده دیده‌های خلق را حیرانی‌یی وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانی‌یی ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو عالم دل را کند اندر صفا نورانی‌یی دم به دم خط می‌دهد جان‌ها، که ما بنده‌ی توییم ای سراسر بندگی عشق تو سلطانی‌یی تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانی‌یی از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانی‌یی این چه جام است این که گردان کرده‌یی بر جان‌ها؟ آب حیوان است این، یا آتشی روحانی‌یی؟ این چه سر گفتی تو با دل‌ها، که خصم جان شدند؟ این چه دادی درد را تا می‌کند درمانی‌یی؟ روستایی را چه آموزید نور عشق تو تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانی‌یی شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند تا بقایی دیده آید در جهان فانی‌یی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۱۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5434