خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس که کند بر کف ساقی قدح باده سواری شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی برهد این تن طامع ز غم مایده خواری خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری دخل العشق علینا بکؤوس وعقار ظهر السکر علینا لحبیب متوار سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۱۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5438