بمشو همره مرغان، که چنین بی‌پر و بالی چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟ چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟ همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۱۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5439