که شکیبد زتو ای جان، که جگرگوشهٔ جانی؟ چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟ نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟ چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟ کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟ کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟ زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟ به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۱۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5440