تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری تو یکی شهر بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری همه اجزات خموشند، زتو اسرار نیوشند همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری تویی دریای مخلد، که درو ماهی بی‌حد زسر جهل مکن رد، سر انکار چه خاری؟ همه خاموش به ظاهر، همه قلاش و مقامر همه غایب، همه حاضر، همه صیاد و شکاری همه ماهند نه ماهی، همه کیخسرو و شاهی همه چون یوسف چاهی، زتو، اندر چه تاری همه ذرات چو ذاالنون، همه رقاص چو گردون همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری همه اجزای وجودت، به تو گویند چه بودت؟ که همه گفت و شنودت، نه ز مهر است و زیاری مثل نفس خزان است، که درو باغ نهان است زدرون باغ بخندد، چو رسد جان بهاری تو برین شمع چه گردی؟ چو ازان شهد بخوردی تو چو پروانه چه سوزی؟ که ز نوری، نه زناری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5445