بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی صنما بلی، ولیکن، تو نشان بده کجایی؟ چو رها کنی بهانه، بدهی نشان خانه به سر و دو دیده آیم، که تو کان کیمیایی واگر به حیله کوشی، دغل و دغا فروشی ز فلک ستاره دزدی، ز خرد، کله ربایی شب من نشان مویت، سحرم نشان رویت قمر از فلک درافتد، چو نقاب برگشایی صنما تو همچو شیری، من اسیر تو، چو آهو به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی؟ صنما هوای ما کن، طلب رضای ما کن که زبحر و کان شنیدم، که تو معدن عطایی همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی ره خواب من چو بستی، بمبند راه مستی ز همه جدام کردی، مده از خودم جدایی مه و مهریار ما شد، به امید تو خدا شد که زهی امید زفتی که زند در خدایی همه مال و دل بداده، سر کیسه برگشاده به امید کیسهٔ تو، که خلاصهٔ وفایی همه را دکان شکسته، ره خواب و خور ببسته به امید آن نشسته، که ز گوشه‌یی درآیی به امید کس چه باشی؟ که تویی امید عالم تو به گوش می چه باشی؟ که تویی می عطایی به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟ تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی به درون توست مطرب، چه دهی کمر به مطرب؟ نه کم است تن ز نایی، نه کم است جان ز نایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5463