منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی به عصا شکاف دریا، که تو موسی زمانی بدران قبای مه را، که ز نور مصطفایی بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی به صف اندرآی تنها، که سفندیار وقتی در خیبر است، برکن، که علی مرتضایی بستان ز دیو خاتم، که تویی به جان سلیمان بشکن سپاه اختر، که تو آفتاب رایی چو خلیل رو در آتش، که تو خالصی و دلخوش چو خضر خور آب حیوان، که تو جوهر بقایی بسکل ز بی‌اصولان، مشنو فریب غولان که تو از شریف اصلی، که تو از بلند جایی تو به روح بی‌زوالی، ز درونه با جمالی تو از آن ذوالجلالی، تو زپرتو خدایی تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟ سحری چو آفتابی، زدرون خود برآیی تو چنین نهان، دریغی، که مهی به زیر میغی بدران تو میغ تن را، که مهی و خوش لقایی چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی تو چو تیغ ذوالفقاری، تن تو غلاف چوبین اگر این غلاف بشکست، تو شکسته دل چرایی؟ تو چو باز پای بسته، تن تو چو کنده برپا تو به چنگ خویش باید که گره زپا گشایی چه خوش است زر خالص، چو به آتش اندر آید چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی مگریز ای برادر، تو ز شعله‌های آذر زبرای امتحان را چه شود اگر درآیی؟ به خدا تو را نسوزد، رخ تو چو زر فروزد که خلیل زاده‌یی تو، ز قدیم آشنایی تو ز خاک سر برآور، که درخت سربلندی تو بپر به قاف قربت، که شریف تر همایی زغلاف خود برون آ، که تو تیغ آبداری زکمین کان برون آ، که تو نقد بس روایی شکری، شکرفشان کن، که تو قند، نوش قندی بنواز نای دولت، که عظیم خوش نوایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5464