هله ای پری شب رو، که ز خلق ناپدیدی به خدا به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟ نه ز بادها بمیرد، نه ز نم کمی پذیرد نه ز روزگار گیرد کهنی ویا قدیدی هله آسمان عالی، زتو خوش همه حوالی سفری دراز کردی، به مسافران رسیدی تو بگو، وگر نگویی، به خدا که من بگویم که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی سخنی ز نسر طایر، طلبیدم از ضمایر که عجب، در آن چمن‌ها که ملک بود پریدی؟ بزد آه سرد و گفتا که بران در است قفلی که به جز عنایت شه، نکند برو کلیدی چو فغان او شنیدم، سوی عشق بنگریدم که چو نیستت سراو، دل او چرا خلیدی؟ به جواب گفت عشقم، که مکن تو باور او را که درونه گنج دارد، تو چه مکر او خریدی؟ چو شنیدم این بگفتم، تو عجب تری و یا او؟ که هزار جوحی این جا، نکند به جز مریدی هله عشق عاشقان را و مسافران جان را خوش و نوش و شادمان کن، که هزار روز عیدی تو چو یوسف جمالی، که ز ناز و لاابالی به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی خمش ارچه داد داری، طرب و گشاد داری به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5467