تو زعشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی؟ دو جهان به هم برآید، چو جمال خود نمایی تو شراب و ما سبویی، تو چو آب و ما چو جویی نه مکان تو را، نه سویی و همه به سوی مایی به تو دل چگونه پوید؟ نظرم چگونه جوید؟ که سخن چگونه پرسد زدهان که تو کجایی؟ تو به گوش دل چه گفتی؟ که به خنده‌‌اش شکفتی به دهان نی چه دادی؟ که گرفت قندخایی تو به می چه جوش دادی؟ به عسل چه نوش دادی؟ به خرد چه هوش دادی؟ که کند بلندرایی زتو خاک‌ها منقش، دل خاکیان مشوش زتو ناخوشی شده خوش، که خوشی و خوش فزایی طرب از تو با طرب شد، عجب از تو بوالعجب شد کرم از تو نوش لب شد، که کریم و پرعطایی دل خسته را تو جویی، زحوادثش تو شویی سخنی به درد گویی که همو کند دوایی زتو است ابر گریان، زتو است برق خندان زتو خود هزار چندان، که تو معدن وفایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5477