چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی دانهٔ بوالعجب و دام عجب می‌سازی که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟ که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟ صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی بدگمان باشد عاشق، تو ازین‌ها دوری همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی همچو نایم، زلبت می‌چشم و می‌نالم کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت برسد سوی دماغ و بکند غمازی تو که می‌ناله کنی، گرنه پی طراری‌ست از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی نه هر آواز گواه است، خبر می‌آرد این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5485