سحری کرد ندایی عجب، آن رشک پری که گریزید زخود در چمن بی‌خبری رو به دل کردم و گفتم که زهی مژدهٔ خوش که دهد خاک دژم را صفت جانوری همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری؟ در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند کفر باشد که ازین سو و ازان سو نگری گر تو چون پشه به هر باد، پراکنده شوی پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان که نشاید که خسان را به یکی خس بخری حیله می‌کرد دلم، تا زغمش سر ببرد گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5498