هله تا ظن نبری، کز کف من بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
گر همه زهرم، با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهیی گر ز لگن بگریزی
چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم
بستم و میکشمت، چون زرسن بگریزی؟
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمن اند
جغد و بوم و جعلی، گر زچمن بگریزی
چون گرفتار منی، حیله میندیش، آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نهیی، گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهیی، گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کف نقاش، مکوش
وثنی، چون ز کف کلک و شمن بگریزی؟
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا زیمن بگریزی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5502