هیچ خمری بیخماری دیدهیی؟
هیچ گل بیزخم خاری دیدهیی؟
در گلستان جهان آب و گل
بیخزانی، نوبهاری دیدهیی؟
چون که غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غم گساری دیدهیی؟
کار حق کن، بار حق کش، جز ز حق
هیچ کس را کار و باری دیدهیی؟
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهیی؟
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی، دل فشاری دیدهیی؟
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل تو باری دیدهیی؟
در جهان صاف بیدرد و دغل
بیخطر، ایمن مطاری دیدهیی؟
چون سگ کهف آی در غار وفا
ای شکاری چون شکاری دیدهیی
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چون که دیدهی اعتباری دیدهیی
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد، عثاری دیدهیی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5541