ای گوهر خدایی، آیینهٔ معانی هر دم ز تاب رویت، بر عرش ارمغانی عرش از خدای پرسد کین تاب کیست بر من؟ فرمایدش ز غیرت کین تاب را ندانی از غیرت الهی، درعرش حیرت افتد زیرا ز غیرت آمد، پیغام لن ترانی زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی از آسمان نمودی، صد ماه آسمانی اندر جمال هر مه، لطف ازل نمودی هر عاشقی بدیدی، مقصودهای جانی در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد هم برق تو رساند او را به لامکانی انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما تا نعره‌ها برآید از لعل‌‌های کانی یک جام مان بدادی، تا رخت‌ها گرو شد جامی دگر ازان می هم چاره کن، تو دانی جانی رسید ما را از شمس حق تبریز کان جان همی‌نماید، در غیب دلستانی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۹۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5565