گرمی مجوی الا از سوزش درونی زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟ آن نافه‌‌های آهو، وان زلف یار خوش خو آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی در عین درد بنشین، هر لحظه دوست می‌بین آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۹۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5567