با صد هزار دستان، آمد خیال یاری در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری زان چهره‌های شیرین، در دل عجیب شوری این روی همچو زر را، از مهر او عیاری گویند زاری‌ات چیست زین ناله در دو عالم؟ گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری یا رب ببینم آن را، کان شاه می‌خرامد داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۹۷۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5594