آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی اندر جهان مرده درآیی و جان شوی اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی در دیو زشت درروی و یوسفش کنی وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی هر روز سر برآری از چارطاق نو چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی فرزین کژروی و رخ راست رو، شها در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی رو رو، ورق بگردان، ای عشق بی‌نشان بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی آبی که محو کل شد، او نیز کل شود هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی این دم خموش کرده‌یی و من خمش کنم آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۹۸۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5604