ای کاشکی تو خویش زمانی بدانی‌‌‌‌یی وز روی خوب خویشت، بودی نشانی‌یی در آب و گل تو همچو ستوران نخفته‌یی خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانی‌یی بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی پنهان بماند زیر تو گنج نهانی‌یی از روح‌ بی‌خبر بدی‌یی، گر تو جسمی‌یی در جان قرار داشته‌یی، گر تو جانی‌یی با نیک و بد بساخته‌یی، همچو دیگران با این و آنی‌‌‌‌یی تو اگر این و آنی‌یی یک ذوق بوده‌‌‌‌یی تو اگر یک ابایی‌‌‌‌یی یک نوع جوشی‌‌‌‌یی چو یکی قازغانی‌یی زین جوش در دوار اگر صاف گشتی‌یی چون صاف گشتگان تو برین آسمانی‌یی گویی به هر خیال که، جان و جهان من گر گم شدی خیال، تو جان و جهانی‌یی بس کن، که بند عقل شده‌ست این زبان تو ورنی چو عقل کلی، جمله زبانی‌یی بس کن، که دانشی‌ست که محجوب دانش است دانستی‌‌‌‌یی که شاهی، کی ترجمانی‌یی؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۰۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5627