هر نفسی از درون، دلبر روحانییی
عربده آرد مرا، از ره پنهانییی
فتنه و ویرانیام، شور و پریشانیام
برد مسلمانیام، وای مسلمانییی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان، جز دل ربانییی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانییی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانییی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانییی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانییی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانییی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانییی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشهیی، شکل پری خوانییی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانییی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چهام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانییی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانییی
هر که ورا کارکیست، در کف او خارکیست
هر که ورا یارکیست، هست چو زندانییی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانییی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5635