یار در آخر زمان، کرد طرب سازیی باطن او جد جد، ظاهر او بازی‌یی جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت تا نکند هان و هان، جهل تو طنازی‌یی در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد کز حرکت یافت عشق، سر سراندازی‌یی جنبش جان کی کند، صورت گرمابه‌یی؟ صف شکنی کی کند، اسب گدا غازی‌یی؟ طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود جنبش پالانی‌یی، از فرس تازی‌یی می‌زن و می‌خور چو شیر، تا به شهادت رسی تا بزنی گردن کافر ابخازی‌یی بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز روبه با شیر حق، کی کند انبازی‌یی؟ گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا مروزی‌‌‌‌یی اوفتاد در ره با رازی‌یی عشق عجب غازی‌‌‌‌یی‌ست، زنده شود زو شهید سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازی‌یی چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه گر بکند قلب تو، قالب پردازی‌یی مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف هر نفسی زان لطف، آرد غمازی‌یی ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک گیرد زین قلب گاه قالب پردازی‌یی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۱۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5637