ای تو ز خوبی خویش، آینه را مشتری سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد در قدح جان من، آب کند آذری خار شد این جان و دل، در حسد آینه کو چو گلستان شده‌ست، از نظر عبهری گم شده‌ام من ز خویش، گر تو بیابی مرا زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوش‌تری گر تو بیابی مرا، از من من را بگو که من آواره‌‌‌‌یی گشته، نهان چون پری مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری بر لب دریای عشق، دیدم من ماهی‌‌‌‌یی کرد یکی شیوه‌یی، شیوهٔ او برتری گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود صورت گوساله‌یی، بود دو صد سامری ماهی ترک زبان کرد، که گفته‌ست بحر نطق زبان را که تو، حلقه برون دری دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا زان که هوا آتشی‌ست، نیست حریف تری بنگر در ماهی‌یی، نان وی و رزق او بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری دام فکندم که تا صید کنم ماهی‌یی صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری این چه بهانه‌ست خود، زود بگو بحر کیست؟ از حسد کس مترس، در طلب مهتری روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5642