اه که دلم برد غمزه‌های نگاری شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه درد و غم چون تو یار و دلبر، باری از پی این عشق اشک‌هاست روانه خوب شهی آمد و لطیف نثاری چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند تا ننشیند بر آن نیاز غباری کان شکر آن لب است، باد بقایش تا که نماند حزین و غوره فشاری نک شب قدر است و بدر کرد عنایت بر دل هر شب روی، ستاره شماری بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود ماهی‌ بی‌آب را که دید قراری؟ خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن از تن‌ بی‌عقل کی بیاید کاری؟ خلعت نو پوش بر زمین و زمانه خلعت گل یافت از جناب تو خاری گر نبدی خوی دوست روح فشانی خود نبدی عاشقی و روح سپاری خرقه بده در قمارخانهٔ عالم خوب حریفی و سودناک قماری بهر کنارش‌ همی‌کنار گشایم هیچ کس آن بحر را ندید کناری تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۲۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5653