ز بامداد درآورد دلبرم جامی به ناشتاب چشانید خام را خامی نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی به باد باده مرا داد همچو که بر باد به آب گرم مرا کرد یار اکرامی بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی طریق ناز گرفتم که نی برو امروز ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟ که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی هزار می نکند آنچه کرد دشنامش خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی که او خراب کند عالمی به پیغامی؟ دلی بباید تا این سخن تمام کنم خراب کرد دلم را چنان دلارامی سری نهادم بر پای او، چو مستان من پدید شد سر مست مرا سرانجامی سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت غریب دلبری‌یی و بدیع انعامی وآن گه از سر رقت به حاضران می‌گفت نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو مباش در قفصی و کنارۀ بامی فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5682