اگر تو یار نداری، چرا طلب نکنی؟ وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی؟ وگر رفیق نسازد، چرا تو او نشوی؟ وگر رباب ننالد، چراش ادب نکنی؟ وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی؟ به کاهلی بنشینی که این عجب کاری‌ست عجب تویی، که هوای چنان عجب نکنی تو آفتاب جهانی، چرا سیاه دلی؟ که تا دگر هوس عقدۀ ذنب نکنی مثال زر تو به کوره ازان گرفتاری که تا دگر طمع کیسۀ ذهب نکنی چو وحدت است عزبخانۀ یکی گویان تو روح را ز جز حق، چرا عزب نکنی تو هیچ مجنون دیدی، که با دو لیلی ساخت؟ چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی شب وجود تو را در کمین چنان ماهی ست چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌یی شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی شرابم آتش عشق است و خاصه از کف حق حرام باد حیاتت، که جان حطب نکنی اگر چه موج سخن می‌زند، ولیک آن به که شرح آن به دل و جان کنی، به لب نکنی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5685