اگر تو مست شرابی، چرا حشر نکنی؟ وگر شراب نداری، چرا خبر نکنی؟ وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی ز آسمان چهارم، چرا گذر نکنی؟ ازان کسی که تو مستی، چرا جدا باشی؟ وزان کسی که خماری، چرا حذر نکنی؟ چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟ ز نور خود چو مه نو، چرا کمر نکنی؟ چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند چو کان لعل، چرا جان و دل سپر نکنی؟ وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟ وگر چو ابر تو حامل شدی، ازان دریا چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟ ز گلشن رخ تو، گل رخان همی‌جوشند چرا چو حیز و مخنث نه‌یی، نظر نکنی؟ نگر به سبزقبایان باغ، کامده‌اند به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟ چو خرقه و شجره داری از بهار حیات چرا سر دل خود، جلوه چون شجر نکنی؟ چو اعتبار ندارد جهان بر درویش به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5686