ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی چو وامدار مرا می‌کند تقاضایی عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟ ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا همی‌رسند پیاپی، به دل ز بالایی؟ پر است خانهٔ دل از موکل عجمی که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟ گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟ جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه روان و رقص کنانیم، تا به دریایی اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار قدم قدم بودش در سفر تماشایی چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟ هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان خبر ندارد کو را نماند فردایی غلام عشقم، کو نقد وقت می‌جوید نه وعده دارد و نه نسیه‌یی و نی رایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۶۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5688