شدم به سوی چه آب، همچو سقایی برآمد از تک چه، یوسفی، معلایی سبک به دامن پیراهنش زدم من دست ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی به چاه در، نظری کردم از تعجب من چه از ملاحت او گشته بود صحرایی کلیم روح به هر جا رسید میقاتش اگر چه کور بود، گشت طور سینایی زنخ زده‌ست رقیبی که گفت از چه دور ازین سپس منم و چاه و چون تو زیبایی کسی که زنده شود صد هزار مرده ازو عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی هزار گنج گدای چنین عجب کانی هزار سیم نثار لطیف سیمایی جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو به روی خوب تو بی‌آینه تماشایی؟ سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو نه عقل ماند و نه اندیشه‌یی و نی رایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5689