دلا، همای وصالی، بپر، چرا نپری؟ تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر به شکل دل شده‌یی، تا هزار دل ببری دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری روان چرات نیابد، چو پر و بال وی‌یی؟ نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟ خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟ چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟ کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟ کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟ ستاره‌هاست همه عقل‌ها و دانش‌ها تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری کی‌ام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟ فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری کمال وصف خداوند شمس تبریزی گذشته است ز اوهام جبری و قدری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۷۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5695