مسلم آمد یار مرا دل افروزی چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست رهیدم از کله و از سر و کله دوزی دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی چو جان جان شده‌یی، ننگ جان و تن چه کشی؟ چو کان زر شده‌یی، حبه‌یی چه اندوزی؟ به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی بپر، گزاف پر و بال را چه می‌سوزی؟ خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5698