بیا بیا، که تو از نادرات ایامی برادری، پدری، مادری، دلارامی به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد گزاف نیست برادر، چنین نکونامی تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت قبول می‌کنی‌اش با کژی و با خامی همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولی‌ست که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی گهی فراق نمایی و چاره آموزی گهی رسول فرستی و جان پیغامی درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع بداند این دل شب رو، که بر سر بامی مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی محال جوی و محالم، بدین گناه مرا قبول می‌نکند هیچ عالم و عامی تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی برو برو که مرید عقول و احلامی اگر ز خسرو جان‌ها حلاوتی یابی محال هر دو جهان را چو من درآشامی ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5699