ترش ترش بنشستی، بهانه دربستی که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟ چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟ بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی دلا میی بستان کز خمارها برهی چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران به آب زر بنویسند هر چه گفتستی ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۹۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5722