برست جان و دلم از خودی و از هستی شده‌‌ست خاص شهنشاه روح در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی درست گشت مرا آنچه می‌ندانستم چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی طبیب فقر بجست و گرفت گوش مرا که مژده ده که ز رنج وجود وارستی ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد نه بحر را تو زبونی، نه بستهٔ شستی ز شمس تبریز این جنس‌‌ها بخر بفروش ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۰۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5726