فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری بدان نشان که مرا‌ بی‌نشان‌‌ همی‌داری بدان نشان که به هر شب، چو ماه می‌تابی ز ابر دل قطرات حیات می‌باری چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد ز گل گلی بفزاید، ز خار هم خاری میان خار و گل این سینه‌‌ها چو بلبل مست ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری هزار ناله کنم، لیک‌ بی‌خود از می عشق چو چنگ‌ بی‌خبرم از نوا و از زاری ازان دمی که صراحی عشق تو دیدم تهی و پر شده‌ام، دم به دم قدح واری میان جمع مرا چون قدح چه گردانی؟ چو شمع را تو درین جمع در‌ نمی‌آری مرا بپرس که این شمع کیست؟ شمس الدین که خاک تبریز از وی بیافت بیداری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۰۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5730