پذیرفت این دل ز عشقت خرابی درآ در خرابی، چو تو آفتابی چه گویی دلم را که از من نترسی؟ ز دریا نترسد چنین مرغ آبی منم دل سپرده، برانداز پرده که عمری‌‌ست ای جان، که اندر حجابی چو پرده برانداخت، گفتم دلا، هی به بیداری است این عجب، یا به خوابی؟ بگفتم زمانی چنین باش پیدا بگفتا که شاید، ولی برنتابی دلم صد هزاران سخن راند زان جوش مرا گفت بشنو، گر اهل خطابی که گر او نه آب است، باغ از چه خندد؟ وگر آتشی نیست، چون دل کبابی؟ ازین جنس باران و برقش جهان شد در اسرار عشقش، چو ابر سحابی بگفتم خمش کن، چو تو مست عشقی مثال صراحی، پر از خون نابی دلا چند باشی، تو سرمست گفتن؟ چو در عین آبی، چه مست سرابی؟ برین و بران تو منه این بهانه تو خود را برون کن، که خود را عذابی من و ماست کهگل، سر خم گرفته تو بردار کهگل، که خم شرابی دلا خون نخسبد، و دانم که تو دل تو آن سیل خونی، که دریا بیابی بهانه‌‌ست این‌ها، بیا، شمس تبریز که مفتاح عرشی و فتاح بابی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5741