نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟ چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟ چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟ که گویی که هرگز مرا خود ندیدی مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم چو می در تن بنده هرسو دویدی تو باز سپیدی، که بر من نشستی ربودی دلم را، هوا بر پریدی دلم رو به دیوار کرده‌‌ست ازان دم که در خانه رفتی و رو درکشیدی اگر جان بخواندم تورا راست گفتم که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی به فریاد من رس، که این وقت رحم است که صد جا به فریاد جانم رسیدی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5742