عجیب العجایب تویی در کیایی
نما روی خود، گر عجب مینمایی
تویی محرم دل، تویی همدم دل
به جز تو که داند ره دلگشایی؟
تو دانی که دل در کجاها فتادهست
اگر دل نداند تو را که کجایی
برافکن برو سایهیی از سعادت
که مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی
نه آب منی بد که شخص سنی شد؟
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا، تو را بد میسر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی
حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب، این جا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق بیچون، فسون بر تو خواند
هرآنچه بخوردی، سحرگه بزایی
الا ماه گردون که سیاح چرخی
پی من چه باشد دمی گر بپایی؟
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوهیی مینمایی
اسکان قلبی، علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کؤوس البقاء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا، اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بیدست و پایی
مگر اختران دیده اندت ز بالا
فرو کرده سرها، برای گوایی
غلط، کیست اختر؟ که بویی نبردهست
دل عقل کل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5751