رضیت بما قسم الله لی و فوضت امری الیٰ خالقی لقد احسن الله فیما مضیٰ کذالک یحسن فیما بقی ایا ساقی جان هر متقی بگردان چو مردان، می‌راوقی بخر جان و دل را ز اندیشه‌ها که بر جان‌‌ها حاکم مطلقی بهشت رخت گر تجلی کند نه دوزخ بماند، نه در وی شقی اگر تو گریزی ز ما، سابقی ور از تو گریزیم، تولا حقی میان شب و روز فرقی نماند چو ماهت نه غربی‌ست، نی مشرقی به صد لابه مخمور را می دهی که دیده‌‌ست ساقی بدین مشفقی؟ شراب سخن بخش رقاص کن که گردد کلوخ از تفش منطقی چو حق گول جسته‌‌ست و قلب سلیم دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی ز فکرت دل و جان گر آرام داشت چرا رفت در سکر و در موسقی؟ تو تنها چرایی، اگر خوش خویی؟ تو عذرا چرایی، اگر وامقی؟ جعل وش ز گل خویشتن در کشی همان چرک می‌کش، بدان لایقی همه خارکش دان، اگر پادشاست به جز خار خار و غم عاشقی خمش کن، ببین حق را فتح باب چه در فکرت نکتهٔ مغلقی؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۲۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5753