ز اول بامداد سرمستی ورنه دستار کژ چرا بستی؟ به خدا دوش تا سحر، همه شب باده‌ بی‌صرفه، صرف خوردستی در رخ و رنگ و چشم تو پیداست که ازان بازی و ازان دستی زانچه خوردی بده به مخموران ای ولی نعمت همه هستی شیر امروز در شکار آمد لرزه در که فتاد و در پستی به دویدن ازو نخواهی رست سر بنه عاشقانه و رستی تا که پیوسته در امان باشی چون به دار الامانش پیوستی شصت فرسنگ از سخن بگریز که ز دام سخن درین شستی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5777